غزل شماره 237 حافظ: نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید

به گزارش وبلاگ چارگون، غزل شماره 237 حافظ در زمان تسلط شاه محمود و دوری شاه شجاع از شیراز سروده شده است. حافظ از ناکامی خویش در وصال محبوب گلایه می کند که در حال کشیدن نفس آخر است اما هنوز بختش از خواب غفلت بیدار نشده است. باد صبا خاک کوی دوست را به چشم حافظ رسانده و آن خاک باعث شده حافظ به آب زندگانی که باعث عمر جاودان است نیز بی توجه شود.

غزل شماره 237 حافظ: نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید

وبلاگ چارگون | سرویس فرهنگ و هنر

نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید

فغان که بخت من از خواب در نمی آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش

که آب زندگیم در نظر نمی آید

قد بلند تو را تا به بر نمی گیرم

درخت کام و مرادم به بر نمی آید

مگر به روی دلارای یار ما ور نی

به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید

وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا

ولی چه سود یکی کارگر نمی آید

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سیاهت به سر نمی آید

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی آید

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰

تعبیر فال حافظ شما

از کسی که دوست داشتی جواب رد شنیده ای، حال و احوال مناسبی نداری، از بخت خود شکایت داری و همه چیز را از دست رفته تصور می کنی. رسیدن به مقصودت را امری غیرممکن می دانی. دست به دعا و نیایش برداشته ای ولی باز هم نتیجه ای نگرفته ای. با این حال شک به دلت راه مده که خداوند مهربان گره از کار تو باز خواهد کرد. بیشتر از این عمر خودت را با خیالبافی تلف نکن و زندگی ات را از نو شروع کن، آنقدر عمر خواهی کرد که به همه آرزوهایت برسی پس دل از خدا جدا مکن و شاد باش. دوری از انسان های ریاکار می تواند حال تو را خوب کند.

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰

شاهد فال:

غزل شماره 238 - جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰

غزل شماره 237 حافظ با صدای علی موسوی گرمارودی

کد مولتی مدیا

دانلود

فیلم اصلی

معنی و تفسیر غزل شماره 237 حافظ

بیت اول

نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید

فغان که بخت من از خواب در نمی آید

حافظ خطاب به یار می گوید: جانم به لب رسیده و مرادم از تو حاصل نشده است. فریاد که طالع و بخت خفته من از خواب بیدار نمی شود.

✦✦✦✦

بیت دوم

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش

که آب زندگیم در نظر نمی آید

باد صبا خاکی از سر کوی یار در چشم من پاشید، آن چنان که دیگر آب حیات در پیش دیدگانم بی ارزش است.

✦✦✦✦

بیت سوم

قد بلند تو را تا به بر نمی گیرم

درخت کام و مرادم به بر نمی آید

تا آن زمان که اندام رسای تو را در بغل نفشارم، نهال آرزوی من به بار نخواهد نشست و میوه نخواهد داد.

✦✦✦✦

بیت چهارم

مگر به روی دلارای یار ما ور نی

به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید

مگر آنکه با چهره شادی آفرین یار، کارم پایان پذیرد وگرنه به هیچ صورت دیگر کار از پیش نمی رود.

✦✦✦✦

بیت پنجم

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید

وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید

دلم سیاهی زلف تو را شهر و منزلگاه مناسبی پنداشت که در آن جای گزید و دیگر از آن غریب بلاکشیده خبری نمی رسد.

✦✦✦✦

بیت ششم

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا

ولی چه سود یکی کارگر نمی آید

هزار تیر دعا از کمان راستی و صداقت رها کردم، اما چه فایده که یکی از آن ها هم به هدف اجابت نمی رسد و اثر نمی کند.

✦✦✦✦

بیت هفتم

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی آید

سخن های زیاد و درد دل های بسیار با نسیم سحری دارم، لیکن دریغا که امشب از اقبال بد من گویا سحر نخواهد شد.

✦✦✦✦

بیت هشتم

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سیاهت به سر نمی آید

عمر گرانمایه ام در تصور خیال گیسوانت به پایان رسید، ولی هنوز فتنه و دردسر هایی که از گیسوی سیاه تو بر سرم می آید به پایان نمی رسد.

✦✦✦✦

بیت نهم

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی آید

دل حافظ که از دیگران آزرده خاطر شده و از آن ها فرار کرده بود، اکنون جایی در حلقه های زلفت پیدا کرده و دیگر قصد بازگشت ندارد.

منبع: شرح جلالی بر حافظ با تصرف و تلخیص.

منبع: setare.com

به "غزل شماره 237 حافظ: نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "غزل شماره 237 حافظ: نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید